خدایا مواظب فرشته کوچولوی توی شکمم باش

پایان هفته سی و هفت

این روزای آخر نبودنت خیلی سخت شده مامان! من یه جورایی تمام وقتمو تو خونم بیشتر دلم پر میکشه برای بودنت جاتم که تنگ شده حسابی لگد بارونم میکنی و فشارم میدی. کلی ذوقتو میکنم و باهات حرف میزنم. بابایی مدام دلداریم میده میگه میدونم حوصلت سر میره میدونم سختته اما همین روزا پسرچی میاد انقده سرت گرم میشه تلافیش در میاد. اما میدونی مامان من هیچ عجله ای واسه اومدنت و تموم شدن این روزها ندارم نه که نخوام ببینمتا نههههه منتظر اون لحظه ی عاشقانه ای ام که روی سینم بچسبونمت بوت کنم ببوسمت از ته ته دلم و زیر گوشت بگم تو وروجک بودی مامان رو لگد بارون میکردی.... من ترسم از تنگ شدن دلمه واسه این روزها.... بغض کردم باز ..... میدونم دلم تنگ میشه واسه این روزها ...
14 آبان 1394

ورود به هفته سی ام بارداری

سلام امید زندگی مامان مرسی واسه انرزی مثبتی که پریروز یعنی پنج شنبه بهمون دادی مرسی عزیزم. نمیدونی چقدر از دیدن صورت گرد و واضحت و مهمتر از اون لبخندت از روی صفحه ی سونو ذوق زده بودیم و از فکرش بیرون نمی اومدیم که هر چند دیقه یکبار لمست میکردم و قربون صدقه ت میرفتم بی اختیار. بذار برات بگم چی شد پنج شنبه نوزدهم شهریور نوبت دکترم بود.وقتی رو تخت سونو دراز کشیدم و قرار شد شما رو ببینیم دل تو دلم نبود که یهو یه صورت گرد قشنگ شبیه یه نوزاد کامل رو صفحه نقش بست وای خدا میدونه چه حالی شدم شروع کردم قربون صدقه رفتنت و حس کردم داری میخندی روم نمیشد به دکتر بگم که یهو خودش گفت انگار داره میخنده .... منو بابایی یهویی گفتیم آره آره داره میخنده. د...
21 شهريور 1394

ورود به هفته بیست و هشت بارداری

زندگی مامان سلام! این روزا عروسی پسر عمه بزرگه و اولین نوه ی خانواده بود که شکر خدا به خوبی و خوشی برگزار شد. فقط بابایی خیلی خسته شد خیلی زیاد چون همه مسئولیت ها روی دوشش بود خودش میگفت هیچ مجلسی انقد اذیت نشدم. اما پیش خدا گم نمیشه . من که بخاطر شما هیچ کاری نمیکردم و همش در حال استراحت بودم. شب عروسی هم با همدیگه کلی رقصیدیم  انقد قشنگ تو شکمم پا میکوبیدی که حسش میکردم حتی وقتی من می نشستم شما بازم تکون میخوردی. خیلی جالب بود که همه سونوگرافی م میکردن چون قرار شد به کسی نگیم فعلا که شما چی هستی. بعد خیلی ها میگفتن دختره بخاطر ورمی که مامانی کرده منم تو دلم بهشون میحندیدم اما بعضیا هم میگفتن پسره. خلاصه که عروسی به خوبی و خوشی تموم...
8 شهريور 1394

تولد بابایی

عزیز دل مامانی از اخرین باری که برات نوشتم خیلی میگذره حتی نتونستم سونوی اخر رو برات بنویسم حتی نشد بنویسم که شما پسر شدی همونی که منو بابا و بابابزرگ و مطمعنا بقیه میخواستیم بنا به خیلی دلایل. البته سلامتی ت در اولویت بود اما دیدنی بود خنده ی بابایی ت تو اطاق سونو وقتی دکتر گفت اینم جنسیتش و در جواب بابا که از روی صفحه سونو حدس زد پسری و پرسید پسره؟ گفت بله! یعنی خندش خیلی باحال بود. با اینکه قبلش هم گفته بود من دختر هم خیلی دوست دارم چون دختر دلسوز پدر مادره حتی اگه اولی پسر بشه مطمئن باش دختر هم میخوام و ایشالا دومی دختر بشه.  بعد از اینکه فهمیدم پسری و میتونم طبق جنسیتت برات خرید کنم خیلی ذوق بازار رفتن داشتم و رفتیم چند تا تیکه ...
4 شهريور 1394

پایان هفته 17 و پایان چهار ماهگی

این روزها همش تقویم دستمه و مثه دیوونه ها دلم میخواد روزها بگذره تا من نزدیک تر بشم به موعد زایمان. مهم ترین دلایلش هم اینه که کمرم اذیت میکنه و اینکه روزا خیلی کش میاد و طولانی میشه چون همش نشستم تو خونه و از پیاده روی و راه رفتن زیاد هم قدغن (غدقن) شدم. قبل از این ویزیت دکتر حداقل پیاده روی میکردم یا خونه بابام میرفتم پیاده . اما از ویزیت قبلی که معلوم شد جفتم پایینه ممنوع شدم از یه سری کارها از جمله راه رفتن زیاد و تشویق به استراحت بیشتر و در حالت دراز کش. خیلی هم چاق شدم که جواب ازمایشم نشون داد تیروئیدم کم کار شده و دارو نوشت برام. توی همون ویزیت گفت دراز بکش و اول صدای قلب شما رو شنیدیم عزیز مامان و بعدش سونو کرد ببینه جفت هنوز طبق ...
1 تير 1394

سونو غربالگری

یک شنبه ۲۷ اردیبهشت نوبت سونو و ازمایش سلامت جنین داشتیم  بابایی منو رسوند واسه سونوگرافی و مامانجون آقاجون رو برد رسوند ترمینال که قرار بود برن مشهد نذر نمازی که نیت کرده بودن برا بارداری منو برن ادا کنن ، یه عالمه التماس دعا گفتم و ازشون جدا شدم. وقتی پذیرش شدم  خانم منشی گفت یه چیز شیرین بخور منم زوری کلوچه و رانی خوردم و نشستم برای نوبتم وقتی رفتم داخل و اندام کوچولوتو دیدم دلم‌ضعف رفت و اشک اومد تو چشمام دقیقا حالا تو پایان سه ماهگی شکل و شمایل یه بچه رو داری اما خیلی ریزه تر اندازه مشت دست مثلا سرتم اندازه بدنت بود تقریبا تند تند به منشی ش اندازه ها رو گفت فقط چون شما سر و ته بودی یکی از اندازه ها رو نتونست ببینه له من گ...
29 ارديبهشت 1394

خدایا خواهش التماس

جان مادر نازنینم برای من و بابات فرقی نداره دختر باشی یا پسر  پسر باشی برات سنگ تموم میذارم از محبت و مهربونی و بابات میخواد تو رو یه لوتی بار بیاره یه پسر بچه مودب و با معرفت . دختر باشی هم همینطور برات کم نمیذارم از محبت میشی تاج سر بابا و مامان همدم تنهایی مامان و غمخوار بابا . پسر باشی اسمت میشه آرمین. دختر باشی یا آیدا یا آذین . هر چی باشی نور چشم منو باباتی.  فقط اونجا پیش خدا دعا کن که تو خونه خودمون به دنیا بیای. راستش مامان من حس میکنم و میدونم که تجربه خوبی نیس به دنیا اومدنت اینجا خونه ی عمو . کاش وقتی به دنیا میای ما تو خونه خودمون باشیم . خدایا شاهد و ناظری به همه چیز خواهش میکنم عاجزانه التماست میکنم یه کاری ...
17 ارديبهشت 1394

الحمد لله رب العالمین

روز و ماه و سالم را ساختی با صدای تند طپش قلبت جانِ مادر....  94/2/6  هفته هشتم سه روز بعد از ششمین سالگرد ازدواجم پروردگارم زیباترین صدای دنیا را هدیه به من بخشید
7 ارديبهشت 1394

شکر و سپاس مخصوص خدای مهربانم

خدا رو هزاران بار شکر میکنم که لایق این نعمت شدم. و از خدای خوبم میخوام نصیب همه ی آرزو مندا بکنه.ممنونم خدایم ممنونم هزاران بار چون این ماه واقعا خواست ما نبود خواست تو بود و هر چی تو بخوای همونه و من راضی ام به رضای تو.  کاری کن این شادی رو تو تک تک دوستام شاهد باشم. همه ی اونهایی که الان دارن این مطلب رو میخونن و هنوز تجربه نکردن نعمت مادر شدن رو. بله من هم خداروشکر باردار شدم و روز نهم فروردین بعد از انجام تست و آزمایش اطمینان پیدا کردم. این ماه حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم باردار بشم آخه دوتا رابطه ای که داشتیم اولی دو روز قبل از تخمک گذاری و دومی هم بیشتر از 24ساعت بعد از تخمک گذاری. بعد از رابطه اول هم من بلند شدم از جام. این ...
14 فروردين 1394