خدایا مواظب فرشته کوچولوی توی شکمم باش

پایان هفته سی و هفت

1394/8/14 21:16
نویسنده : مامانی
265 بازدید
اشتراک گذاری

این روزای آخر نبودنت خیلی سخت شده مامان! من یه جورایی تمام وقتمو تو خونم بیشتر دلم پر میکشه برای بودنت جاتم که تنگ شده حسابی لگد بارونم میکنی و فشارم میدی. کلی ذوقتو میکنم و باهات حرف میزنم. بابایی مدام دلداریم میده میگه میدونم حوصلت سر میره میدونم سختته اما همین روزا پسرچی میاد انقده سرت گرم میشه تلافیش در میاد. اما میدونی مامان من هیچ عجله ای واسه اومدنت و تموم شدن این روزها ندارم نه که نخوام ببینمتا نههههه منتظر اون لحظه ی عاشقانه ای ام که روی سینم بچسبونمت بوت کنم ببوسمت از ته ته دلم و زیر گوشت بگم تو وروجک بودی مامان رو لگد بارون میکردی.... من ترسم از تنگ شدن دلمه واسه این روزها.... بغض کردم باز ..... میدونم دلم تنگ میشه واسه این روزها واسه اولین حاملگی م واسه تجربه ی شیرین این روزها که درسته درد داشت اذیت داشت سختی داشت اما خییییییییییییییییییلی لذت بخش بود اونقدر که دلم میخواد برگردیم عقب یه بار دیگه شک کنم به بودنت توی وجودم. برگردیم به لحظه ی نشون دادن ازمایش به بابات به تک تک روزهای گذشته و یکبار دیگه اینبار عمیق تر و عمیق تر از دقیقه هاش لذت ببرم و حتی کارهایی که دلم میخواست و فرصت نشد رو انجام بدم. میدونم دلم تنگ میشه واسه این لحظاتی که یه فرشته از فرشته های خدا توی شکمم بچرخه و وول بخوره و من مثه دیوونه ها با شکمم حرف بزنم. میدونم دلم تنگ میشه واسه لحظاتی که با هم بازی میکردیم انگشتمو ضربه میزدم به شکمم و منتظر عکس العمل تو میشدم و تو هم جوابمو ضربه میزدی شکمم می پرید بالا.... میدونم دلم تنگ میشه واسه این لحظاتی که دستمو از عمد تکیه میدم به شکمم و تو دستاتو یا پاهاتو برسونی دقیقا همون نقطه و ضربه بزنی زیر دستم که هنوز نمیدونم معنی ش اینه که دستمو روی قلمرو تو تکیه ندم یا اینکه میگی مام من این توام. توجه کن بهم و خواستار بازی میشی. 

بدنم داره اماده میشه واسه اومدنت قند عسلم شبا خیلی سخت و بد خوابم میبره بخاطر لگن درد و درد اون پایین که سر شما فشار میاره و تکرر ادرار و خیلی چیزای دیگه هم که اصلا خواب یه تیکه ندارم مدام بیدار میشم با هر چرخش به طرف مقابل بیدار میشم. اما باور کن هیچ دردی تا الان برام این اندازه لذت بخش نبوده که درد بکشم و خوشم بیاد از درد. سعی کردم شکر خدا و الحمد لله از رو زبونم نیفته مبادا ناشکری کنم. 

وای بابایی ت بابایی ت اینروا یه کارایی از ذوق تو و بخاطر تو میکنه که انگار یه نیروی درونی عجیب وادارش میکنه مثلا همین امشب که رفته بود برات فرش اطاقت و موکت برا اطاقت و یه اطاقا دیگه گرفته بود چون توپی موکت خیلی بزرگ بود از نظر قدی و تو اسانسور نمیرفت یه تنه یه توپی 30 متری موکتو تا طبقه ی سوم از پله ها آورد من که خیلی ناراحت شدم وقتی فهمیدم اعصابم ریخت به هم که چرا همچین کاری کرد اما درکش میکنم که چه ذوقی داره و نیرویی که توی بدن منه توی بدن اونم هست. دیگه بدتر از یکشنبه که با یه عااااااالمه خستگی و یه مسافرت کوچیک چندساعته که همون روز داشت شب که از راه رسید وایساد آشپزخونه رو برام خونه تکونی کاااااااااامل کرد چون میگفت دیگه وقت آزاد نداریم باید کارا بیفته روی غلتک برای ادامه. و من بهش افتخار کردم. میدونی مامان یه روزی میرسه انشاالله که به حرفم میرسی که بابات واست باعث افتخاره و سرتو بالا نگه میداری واسه داشتن همچین بابایی. نیازی نیس من توضیح بدم خودت میای می بینی میشناسی و میفهمی. اینا رو هم برای تو می نویسم هم برای خودم که این روزا فراموشم نشه چون آدما جنگ و دعوا دارن اختلاف خییییییییلی دارن اعصاب خردی دارن و خیلی چیزای دیگه اما اصل چیز دیگس و همون اصل مهمه. و از خدا میخوام کمک بابایی کنه یه کم صبور تر بشه و بتونه کمکم کنه تو تربیت صحیح تو و بزرگ کردنت به بهترین شکل ممکن. من که خیلی دوسش دارم و بهش افتخار میکنم تو هم همینطور میشی و حتی شدید تر از من. قول میدمت قند عسلم.

پسندها (2)

نظرات (0)