یه روز مهم
مامانی من تو این هفته رفتم ابروهامو هاشور زدم که بعد از اینکه اقدام کردیم دیگه نمیشه تاتو و هاشور اینا کرد اوکی باشم. رفتیم با بابایی تهران. تجربه ی خوبی بود. یه بیست و چهار ساعت رفتیم و برگشتیم. اما خیلی اذیت شدم خیلی درد کشیدم. وسط همه درد کشیدن ها با فکر کردن به تو خودمو آروم میکردم . میگفتم اینا رو برای آینده تحمل میکنم.
و اما امروز ! امروز هم روز مهمی برای بابایی یه. بابایی از طرف آقاجون اینا ارث کچلی داره یعنی آقاجونت کچله حالا بعدا میای می بینیش رو کله شم چالاپ چالاپ میزنی بابایی موهاش از قدیم میریخت تا تصمیم گرفت بره بکاره منم موافقت کردم و بالاخره بعد از کلی لیزر و اینا امروز نوبت عمل کاشت موی بابایی خوشکلت بود.
الهی بمیرم براش از صبح زود ساعت ده دقیقه به 7 رفته الان که ساعت 5 عصره هنوز برنگشته هلاک شد بابایی . اونم کی؟ بابایی تو که اصلا صبر و حوصله ی یک جا نشستن و تازه درد کشیدن نداره دورش بگردم چی داره میکشه الان تو پیام هایی که میدادیم اوضاعش خیلی خراب بود. میگفت سه بار حالم داشت به هم میخورد صبر میکردن دست از کار میکشیدن میدونی دلمون میخواست وقتی تو به دنیا میای بابایی دیگه خیالش بابت موهاش راحت باشه نخواد تازه بعدا بره بکاره وگرنه الان که بابایی کچل نیست که نیاز به کاشت داشته باشه فقط خیلی کم پشت شده موهاش.
خیلی نگرانشم کاری هم از دستم بر نمیاد . واسش صلوات فرستادم حدیث کسا خوندم کلی خدارو قسم دادم که مواظب بابایی باشه و قدرت و نیروشو زیاد کنه. اما دلم آشوبه هیچ کار دیگه ای هم نمیتونم بکنم. از صبح تا حالا کل خونه رو تمیز کردم براش سوپ هم درست کردم دلمم ناهار نخواسته
بدبختی از نگرانی خوابمم نمیبره . دیشب 2 خوابیدم 6 صبحم بیدار شدم. مامانی هم اصلا عادت به کم خوابی نداره (اینو گفتم حواست باشه بعدا منو اذیت نکنی ها ) با این خواب کم بازم خوابم نمیبره
عزیزدل مامانی اونجا پیش خدا دعاها زودتر از این پایین مستجاب میشه واسه بابایی مهربونت که از مهربونی لنگه شو نداریم دعا کن. از خدا بخواه کمکش کنه. قدرت و توانشو زیاد کنه . صبورم بشه. هم امروز راحت براش تموم شه هم بقیه روزها ی بعد از این عمل براش حسابی حسابی دعا کن. باشه مامانی؟ بابایی پس فردا واسه شما کم نمیذاره ها کم نذار واسش تو دعا کردن پیش خدا